بوسیدن لب یار , اول ز دست مگذار

بوسیدن لب یار , اول ز دست مگذار            

کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن                    

فرصت شمار صحبت , کز این دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن  

 

گفتم :علی محمد!( راننده ام که سالهاست با من مانده و موهایمان را در یک آسیاب سفید کرده ایم مثل برادریم اما همچنان احترام زیادی میگذارد) یواش تر برو خاک راه ننداز؛  

 

آهسته روی فرمان کوبید طبق عادت همیشگی اش : چشم مهندس.  

 

بعد از سالها ؛ شاید 15 سال دوباره به این روستا می آمدم آن موقع مهندس جوان جهاد بودم و امروز از مسئولین ارشد سازمان مسکن .  

 

چقدر دلم گرفت وقتی دیدم جاده هنوز خاکی است .  

 

خاطرات شیرینی از این روستا داشتم ، روستائیان خونگرم و دلپاک , آب و هوای دل انگیز و آن دخترک خجالتی ...سمانه  

 

روز اول ورودم به روستا کدخدا ساک لباسم را به دستش سپرد و پدرانه گفت : سمانه آقای مهندس چند ماه اینجا هستن مراقب باش دختر جان مهمون عزیز ما هستن ,نکنه بهشون بد بگذره ، همه چیز تمیز باشه . وقتی راه افتادیم کدخدا به من گفت : یتیمه با بی بی علیلش زندگی میکنه تمیز تر از خونه اینا تو ده نداریم . سری تکان دادم : ممنون.  

 

و طفلک دخترک چه مادرانه مراقبم بود ؛  

 

صبحهای خیلی زود با سینی صبحانه و نگاه رو به زمین میدیدمش بعد از اینکه خیلی آهسته با کوبیدن درب اتاق بیدارم میکرد , چه کوبیدنی؟ آنقدر آهسته در میزد که گویی درب رو نوازش میکنه ,  

هر روز در حالیکه بقچه ناهارم رو کنار کفشهای جفت شده ام میگذاشت آهسته میگفت : لباستان را بذارین آقای مهندس امروز رخت میشورم ! و من متعجب بودم که این دخترک مگه وسواس داره ؟ آخه هر روز زمستون و تابستون رخت می شست , چه تمیز و منظم بود .  

 

فقط یک جمله دیگه در اون مدت به من گفته بود و اونم اینکه پرسیده بود: آقای مهندس چرا اینهمه راه از شهر آمدین ده ما کار میکنین و من هم جواب داده بودم : آخه من دوستتان دارم . و او آهسته توی اطاق کوچکشان خزیده بود.  

 

چند سال قبل وقتی زنم بعد از مدتها نق و نق بالاخره چمدونهاش رو برداشت و برای ابد به قول خودش رفت اونور آب با خودم گفتم کاش مونده بودم تو روستای سمانه و خودم تعجب کردم که چرا اون دخترک رو هنوز به یاد داشتم.  

 

از تپه بالا رفتیم درست جایی که روستا نمایان شد زنی در چادر پیچیده , قوز کرده ایستاده بود توی سرما !  

 

علی محمد یواشتر. اینرا وقتی گفتم که زن به چشمم آشنا آمد .  

 

نگهدار , شیشه که پایین آمد همان نگاه رو به زمین را دوباره دیدم . پشتم داغ شده بود نمیدانم چرا گفتم : ببخش خاتون..اینجا خانه ای برای اقامت چند روزه ما هست؟؟؟؟؟  

 

سمانه که جواب میداد حواسم پرت پرت بود به چی فکر میکردم چی جواب دادم ؟  

 

زن تند تند رفت چی شد ؟کجا رفت ؟علی محمد آهسته حرکت کرد؟ دنبالش میرفتیم , به سمت خانه اشان میرفت. 

 

 روی دفترچه ام نوشتم : حتما اولین خانه نوسازی شده روستا خانه سمانه باشد! 

 

 عنوان مطلب رو با اجازه دوست عزیزم حسین ملکی مدیر اجرایی خبرنامه بیمارستان سینای مشهد از شماره 10 اون مجله انتخاب کردم ,مطمئنم آقای ظفر امیلی این دو بیت رو برای صفحه اول مجله اشان پیشنهاد کرده است. 

 

 

سلام وبلاگ عزیزم و سلام به تو که منت گذاشتی و وبلاگم رو میخونی

امشب چیزجدیدی نداشتم راستش کار مهمی هم بود که نشد چیزی بنویسم پس لطفا این  

 

رباعی از خیام رو برای امشب قبول بفرمایین 

 

دنیا  دیدی  و هر چه  دیدی هیچ  است

و آن نیز که گفتی و شنیدی  هیچ  است

سـرتاسـر  آفـاق   دویـدی  هیـچ   است

و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است

رهی معیری : یک رباعی

بی خبری 

مستان خرابات زخود بی خبرند

جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند

ای زاهد خود پرست با ما منشین

مستان دگرند و خودپرستان دگرند

خدا با من است

دوست دارم پیاده سفر کنم ؛ با دست خالی.از منظره جاده لذت ببرم و از صدای سکوت, صدای نفس خدا را کنار گوشم بشنوم , خدا را نیز همراه خودم ببرم تا زیباییهایی را که آفریده یکبار دیگر خودش هم ببیند, با هم گرسنه شویم و با هم به سرو صدای شکم من بخندیم, من به خدا تو بگویم او هم مرا تو خطاب کند؛ خودمانی تر شویم و من به پشت گرمی او از هیچ چیز نترسم , از بی پولی از سرما و گرما نترسم, خودم باشم یکدست لباس و یک جفت کفش. وقت زیاد خواهم داشت تا برای خدا از مخلوقاتش تعریف کنم و او هم گوش کند و سر تکان بدهد. برایش تعریف کنم از دروغهایی که به پایش بسته اند و می بندند , از خودش بپرسم چه کسی را خیلی دوست دارد؟! خدا زیاد لبخند میزند خدا همیشه خوشحال است.

مادر!!

کودک خردسال هراسان با گریه خود را  محکم به مادرش چسبانده بود . 

ولی مادر که زن روستایی شلخته دیگری را گویی پس از مدتها دیده بود و خوشحالی ساختگی اش دندانهای کثیفی را به رخ میکشید کلافه دخترک را به گوشه راهرو هل داد . 

دخترک به دیوار تکیه داد دیگر گریه نمیکرد بغض کرده بود . 

مادر برای معاینه دوران بارداری به مرکز بهداشتی درمانی مراجعه کرده بود. 

او منتظر کودک دیگری بود.